داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی*دانستم عاقبتش سر از پشت میله*های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می*آورد. افکاری که مدت*ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این*که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم*هایش از ازدواج قریب*الوقوع من می*خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا*ا … خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان ...